جواهر
اوضاع فقط ظاهرش خوبه . از درون که نگاه کنی میبینی انگار هنوز خیلی چیزا سرجاش نیست .
من یه تخته سنگم . بزرگ و سنگین . افتادم وسط یه جاده ی پر رفت و آمد .
هر کسی که به من میرسه متوقف میشه . از ماشینش پیاده میشه و میاد سمتم . اون اولا میترسیدم وقتی آدما نزدیکم میشدن ؛ ولی الان عادی شده .
میگن چه سنگ قشنگی ! چه رنگی داره ..
حتی بعضیا راجب هویتم اظهار نظر میکنن . بعضیا میگن من باید یه سنگ گرون قیمت باشم که توی جواهری ها به فروش برسم .
بعضیا میگن من مجسمه ی خوبی میشدم . بعضیا میگن باید نمای یه ساختمون میشدم .
و نه فقط برای تزئین ، بلکه من میتونستم خیلی کاربردی تر هم باشم .
من گاهی از حرفاشون خوشم میاد ، ولی اکثرن عصبانیم میکنن .
بعد ، همون آدما منو یکم کنار تر میکشن و دوباره میرن سوار ماشینشون میشن .
و با لاستیک ماشینشون از روم رد میشن و هربار کثیف ترم میکنن .
هر چی آدمای بیشتری ازم تعریف میکنن و منو میکشن کنارتر ، من به حاشیه جاده نزدیکتر میشم .
حتی یبار نزدیک بود بیفتم ته دره . اما خب همونجا موندم .
سنگ های دیگه ای هم کنارمن . ولی اونا به اندازه من نمیتونن خوش آب و رنگ باشن . نمیتونن نمای یه ساختمون بزرگ و مهم باشن . نمیتونن یه مجسمه ی بزرگ و زیبا باشن . نمیتونن کاربردی باشن ...
سنگ هایی که اطراف منن همشون کوچیکن . همشون با کوچیکترین فشار ، تبدیل به خاک میشن .
اونا فکرشون نمیرسه بخوان کاری کنن . فکر میکنن همیشه همینطوری باید یه سنگ کوچیک باقی بمونن . زودتر از اونچه ک فکرشو کنی له میشن .
من نمیخوام کنار این سنگا باشم . من نمیخوام تو حاشیه ی جاده باشم .
نمیخوام یه روز از گرد و خاک کامیونی که رد میشه ، پرت شم ته دره ...
نمیخوام تا آخر عمر همینجا باقی بمونم ..
این دفعه تصمیم گرفتم سوار ماشینی که قراره از روم رد شه بشم !
دیگه نمیذارم از این کثیف ترم کنن. دیگه نمیذارم اظهار نظر کنن . اگه استعداد اینو دارم که سنگ مهمی باشم ،
اگه باید تو جواهر فروشی باشم ،، پس اینجا چیکار میکنم ؟ ..
من باید با یکی از این ماشینا ، این جاده رو طی کنم ...
من باید برم ...